شاعر: ابوالقاسم مجتهدی





 
شب رسید و روز عاشورا گذشت
سوختند آن خیمه و خرگاه را
در دل شب زینب بی خانمان
ترک کرد آن سوخته خرگاه را
روی تل آمد به دل خوف و هراس
کرد پنهان در دل خود آه را
جانب میدان همی کردی نگاه
تا به بیند وضع قربانگاه را
نوجوانان را به خون آغشته دید
هم به غارت رفته عز و جاه را
ناگهان اندر میان کشتگان
ساربان را دید جوید شاه را
اهرمن قصد سلیمان کرده است
تا ببرد دست شاهنشاه را
نور مه او را کشد بر قتلگاه
تا بریزد خون ثارالله را
چاره را از هر طرف مسدود کرد
تا که برگرداند آن گمراه را
رو به سوی آسمان کرد اشگبار
که آسمان پنهان کن امشب ماه را
لحظه رخسار مه را تیره ساز
ساربان تا گم نماید راه را